نقبی به ناگفته های تفحص از سردار سید محمد باقرزاده

صبای سلامت – سردار باقرزاده را همه با موضوعات مربوط به «شهدا و دفاع مقدس» می شناسند. سردار تمام عمر خدمت در لباس پاسداری از انقلاب را خادم شهدا و ایثارگران بوده است. ایشان در طول ۸ سال دفاع مقدس به عنوان مسئول تعاون کل سپاه امور مربوط به شهدا و عوارض ناشی از جنگ را پیگیری می کرده و پس از دفاع مقدس نیز در مسئولیت مدیریت ایثارگران ستاد کل نیروهای مسلح و فرمانده کمیته جستجوی مفقودین (تفحص) به ایثارگران و خانواده های مفقودین خدمت می نموده است.
تفحص و کشف بیش از ۴۵ هزار شهید مفقود دوران دفاع مقدس و از چشم انتظاری درآوردن خانواده های معظم آنان از افتخارات ایشان و همکارانشان در دوران تفحص بوده است و همچنین راه اندازی کاروانهای تشییع شهدا در کشور و تدفین شهدای گمنام در نقاطی غیر از گلزارهای شهدا، حاصل ابتکار و تلاش مخلصانه و استقامت ایشان می باشد.
سردار سرتیپ پاسدار سید محمد باقرزاده در حال حاضر ضمن حفظ مسئولیت کمیته جستجوی مفقودین، ریاست بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس کشور را بر عهده دارد.

در نخستین روزهای آغاز تفحص ابتداکه ما در شروع کار یک بررسی میدانی انجام می دادیم و شناسایی اولیه صورت می گرفت چون عوارض زمین به طور طبیعی و مصنوعی تغییر کرده بود. ما منطقه را در آخرین وضعیت ممکن بررسی می کردیم. عکس ها و نقشه های ماهواره ای تهیه می کردیم. مثلاً بعضی نقشه ها را ازطریق وزارت کشاورزی یا حتی خارج از کشور تهیه کرده و مورد بررسی قرار می دادیم. در مناطق مختلف تهدیدات زیادی برای بچه ها بود: مثلاً میدان مین گذاری شده ویا طلائیه سه سال زیر آب بود. یا در منطقه سرپل ذهاب عراقی ها وارد خاک ما شده بودند وکار را مشکل کرده بودند.
یادم می آید برای شروع کار در منطقه طلائیه، تفألی به قرآن زدم که اینجا چه منطقه ای است، آیه شریفه (فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی) آمد: « کفشهای تان را دربیاورید، اینجا سرزمین مقدس است.»
به هر حال کار را شروع کردیم منطقه ای به طول ۱۰ کیلومتر را پیاده روی می کردیم در بعضی مناطق، تقاطع داشتیم و مجبور می شدیم برای گذر از این مناطق با وجود آب گرفتگی از طناب استفاده کنیم، منطقه صعب العبور بود و کار بسیار سخت. پس با بچه ها مشورت کردیم چون امکان استفاده از وسایل و تجهیزات سنگین نبود، همه به اتفاق گفتند نمی شود کار کرد الا بچه های اصفهان که کار را قبول کردند.
یک اربعین کامل، ۴۰ روز بچه ها پیاده میرفتند و شهدا را جمع آوری کرده و می آوردند. یکی از این عزیزان “شهید علی رضا غلامی” بود که نقش بسیار مهمی در کنار برادر “عبدالحسین عابدی” مسئول گروه داشت.
این مناطق نوعاً ۹ ماه از سال زیر آب بود و عوامل جوی بسیار متغیّر بود که روزی بچه ها تا لب مرز پیش رفته بودند و دیده بودند عده ای عراقی وارد خاک شده اند و جلو رفته بودند و بدون توجه به تیراندازی عراقی، پرچم ایران را در نقطه ای قرار داده بودند و سریع برگشته بودند چون امکانات دفاعی نداشتند تا اینکه عده ای از بچه ها رفتند و به عراقی ها فهماندند که در خاک ایران هستند و بایدبه عقب تر برگردند.
در کنار کار تفحص و جستجوی شهدا، تثبیت مرز، ترمیم جاده ها و غیره هم … انجام می شد. زمانی ۲۱نوع دستگاه مهندسی اعم از بیل مکانیکی ،لودر،بلدوزر،گریدرو… در منطقه طلائیه فعالیت می کرد.
…قسمتی از منطقه طلائیه که در آن پد شرقی جزیزه مجنون قرار دارد ، کار نشده بود. قبلاً در ماه مبارک رمضان سال ۷۴ بخشی از منطقه که در دید عراقی ها قرار نداشت کار شده بود. یعنی از دهانه هور به سوی نهر سوئیپ. در این محدوده ، ۱۹ شهید را پیدا کرده بودیم، ولی بعد از آن به این نتیجه رسیدیم که باید کار تکمیل شود، عراق در سال ۱۹۹۱ ( ۱۳۷۰ ) یک نهری به موازات پد شرقی حفر کرد به عرض ۱۵۰ متر و خاکش را برگرداند بر روی پد شرقی و بدین ترتیب شهدای ما در زیر خروارها خاک مدفون شدند. در بعضی از مکانها شهداء در عمق ۵۵ متری یافت می شدند. در آن مکان عراقی ها یک تل خاکی به شکل اهرام ثلاثه مصر درست کرده بودند که دارای دید خوبی بود و کاملاً به منطقه مسلط بودند. ما آمدیم از جلوی آنها عبور کنیم و با اینکه ۴۰ ـ ۵۰ نفر بودیم و مسلح، آنها متوجه ما شدند و چون بر ما تسلط داشتند نمی توانستیم درگیر شویم و کلاً صلاح در درگیری نبود. در آن هنگام “سردار حسین آبادی” فرمانده نیروی انتظامی خوزستان هم در کنار ما بود. خلاصه پس از تبادل نظر توانستیم دو نفر عراقی را که به سمت ما آمده بودند و یکی از آنها بسیار کریه المنظر بود را راضی کرده تا با آنها همراه شویم. افسر جوان عراقی که با آنها بود که بعداً متوجه شدیم پزشک است از ما گوشی پزشکی خواست و معترض بود که چرا وارد خاک عراق شده ایم. من گفتم که ما می خواهیم شهدایمان را جمع آوری کنیم.

تا بهار سال ۷۵ که یک شب در خواب دیدم: روی پد شرقی مستقر شدیم اما عراقی ها حمله کردند یک تعدادی اسیر و تعدادی نیز شهید شدند. نگران شدم و تردید حاصل شد بعد از نماز صبح بود که از طریق تفألی به قرآن مشورتی با خداوند کردم، گفتم ما می خواهیم شهدا را بیاوریم؛ ولی این خواب چه بود؟ قرآن را باز کردم،آیه شریفه ۴۴ سوره یوسف آمد که: ” قالواضغاث احلام …”
یعنی خوابهای بیهوده ، فهمیدم که باید کار را تکمیل کرده و به این خواب هم نباید اعتنا کنم. بچه های گردان ۲۲۱ ارتش در دسترس بودند از طرفی می دانستم آنجا یک کیلومتر در داخل خاک عراق است. البته قبلاً خدمت سردارسرلشکر دکتر فیروزآبادی رسیده بودم وعرض کرده بود می توانیم در بعضی جاها کمی جلو برویم و شهدا را بیاوریم. ایشان گفتند: هر که بتواند بچه های مردم را بیاورد من دستش را میبوسم.
برای انتقال بچه ها به داخل خاک عراق نمی دانستم چه باید کرد تا اینکه به بچه ها گفتم آماده شوند تا یک گروه فیلمبرداری می خواهد بیاید. بچه ها آماده شدند و تجهیزات کامل خود را مهیا کردند. نقطه انتخابی وسط این دو پاسگاه بود که قرار بود توسعه پیدا کند.
یکی از برادران حفاظت نزاجا آمدند و خیلی کمک کردند و روحیه مضاعفی به بچه ها دادند که هیچ مشکلی پیش نمی آید وقتی به نقطه موردنظر رسیدیم غروب بود. کار با عجله صورت می گرفت و لودر نبود. گریدری در دسترس بود که سریع جاده را مرتب کردیم تا ماشین ها بتوانند حرکت کنند. ما می خواستیم عراقیها حساس نشوند و با وجود تذکرات زیاد چندین بار چراغ ماشین ها را روشن و خاموش کردند. عراقی ها متوجه ما شدند و منور زدند و شروع به سر و صدا کردند، سریع سنگری پیدا کردیم و قرار شد شب آنجا بمانیم بعد از خواندن نماز، هوا داشت تاریک می شد که ما پرچم زدیم. دیدیم که عراقیها در سمت جنوبی متوجه شدند و آمدند جلو ببینند چه خبر است.
در همین حال ما با بلوک ، مرزی را مشخص کردیم. یکی از بچه ها به عراقی ها با لفظ عامیانه گفت: “این ور ارض الایران، آن ور ارض العراق.” به او گفتم: این ور و آن ور که فارسی است و ما به عراقی ها تفهیم کردیم و مقداری به آنها شکر دادیم بعداً اسم پاسگاه را پاسگاه شکر گذاشتیم. روز بعد یعنی شب میلاد امام هشتم(ع) اولین بیل مکانیکی را آوردیم وشروع بکار کردیم در نتیجه ۸ شهید در همان نقطه که پرچم ایران را زده بودیم ، پیدا شد. در تداوم کار نیز ۷۰۰ شهید را کاوش کردیم و به میهن عزیزمان برگرداندیم .
آن ایام چون هوا سرد بود، عده ای از بچه ها در همان حال داخل سنگر وعده ای داخل ماشین شب را به صبح رساندند، سپس خاکریز بین خودمان و عراقی ها ایجاد کردیم و بعد از اعتراض عراقی ها، دلیل این کار را اینطور ذکر کردیم که می خواهیم کسی از بچه های خودمان به آنطرف نیاید.
کم کم روابط ما با سربازان عراقی حسنه شده بود و این خود، شیرینی زیادی به کارمان می داد، چراکه کار، توسعه می یافت، بعد از چند روز به تهران رفتم ، دوستان زنگ زدند و گفتند عراقی ها تانک آوردند و شلیک کردند، گفتم اینها فقط قصد ارعاب و تهدید و ایجاد ترس را دارند و باتوسل به قرآن گفتم کار را ادامه دهید تقریباى کل محدوده عملیات بدر در اختیار ما بود، الا یک فاصله ۶۰۰ ـ ۷۰۰ متری تامحدوده پاسگاه در انتهای پد شرقی. در آن زمان مرز ما با آنها یک خاکریز بود و همانطور که گفتم. در آن نقطه شهدای ما بواسطه خاکی که عراقی ها برای ایجاد کانال ریخته بودند در عمق ۵۵ متری زمین قرار داشتند و کار سخت شده بود بیل مکانیکی دیگر قابلیت نداشت و ما بولدوزر آوردیم تا ارتفاع خاکریز را کم کنیم. در دیدار مرزی در شلمچه یکی از افسران عراقی نظرش این بود که ما اگر خاکریز را کم کنیم منطقه را آب برمی دارد و باعث ویرانی می شود. این تنها اعتراضی بود که عراقیها در آن مدت داشتند. در این مدت ۷۰۰ شهید پیدا شد اما فاصله بین ما وآن پاسگاه همچنان باقی بود و امکان پیشروی نبود.
بعد از مدتی قرار شد به آن دست خاکریز برویم، بچه ها رفتند ۱۰ ـ ۲۰ متری کار کردند و سیم خاردار جدید زدند، به تدریج این سیم خاردار را طوری که جلب توجه نکند یک متر، یک متر جلو می بردیم و جستجو می کردیم تا اینکه تا حدود ۲۵۰ متری عراقی ها رسیدیم ، اما با اعتراض آنها ، متوقف شدیم.
روزی به اتفاق «شهید حسین صابری» از قسمت جنوبی رفتیم و یک خاکریز ایجاد کردیم که در حدود ۱۰۰ متری عراقی ها مستقر شدیم و از زاویه جنوبی و زاویه غربی به عراقی ها نزدیکتر شدیم. در این مدت چند شهید پیدا کردیم و قرار بود ۱۰۰۰ متر باقیمانده را کار نکنیم و برگردیم چون قسمت آخر را عراقی ها اجازه کار نمی دادند.

شبی خداوند متعال عنایتی کرد و خوابی دیدم که داخل پاسگاه عراقی ها شده ام و از پنجره به بیرون نگاه کردم، تمام این زمین مانند قطعه ای از بهشت بود سبز و خرم، و در امتداد آن به سمت بصره نور فراوانی دیده می شد. گفتم دو حال دارد یا می رویم این بهشتی ها را می آوریم یا خود بهشتی می شویم!
صبح روز بعد به بچه ها گفتم پشت سر من بیایید و تا آنها راه بیافتند خودم به همراه راننده لودر زودتر راه افتادیم ساعت ۸ صبح بود عراقی ها خواب بودند و تا قبل از آماده شدن اینها ما تا فاصله ۱۰۰ متری پیشروی کردیم . دیدم سه عراقی مسلح آمدند جلو و تیر هوایی شلیک کردند و بعد هم به سمت ما نشانه روی کردند. من بدون اعتنا به تیراندازی اینها به جلو می رفتم در هر صورت تا حدی به عراقی ها نزدیک شدیم که همدیگر را به وضوح می دیدیم و صدای هم را می شنیدیم.
یکی از عراقی ها که از همه جلوتر بود گفت اگر یک قدم جلوتر بیایی تو را می کشم در آنجا بود که مجبور شدم از شال سبز سیّدی که به گردن داشتم ، استفاده کنم و به او نشان دادم و گفتم آیا تو می خواهی فرزند پیغمبر را بکشی؟! که او گفت: چون فرزند پیامبر خیلی ما را اذیت کرده است! گفتم: نه اینطور نیست. در هر حال به او نزدیک شدم و او را در آغوش گرفتم دیدم دارد می لرزد از راننده لودر سیگاری گرفتم و به او دادم و او را نشاندم تا اینکه کم کم آرام شد.
سپس به او گفتم ما این قسمت را کار می کنیم و برمی گردیم، او گفت این کار برای من مسؤولیت دارد و با اشاره نشان داد که سرم را می برند. بعد نقطه ای را به او نشان دادم و گفتم: که می خواهیم آنجا کار کنیم، گفت:”لا مشکل” (مشکلی نیست) بلافاصله به راننده لودر گفتم: جاده ای را بصورت وتر که پاسگاه را دور می زد ، احداث کند.این کار انجام شد و ما در آن منطقه، ۱۲۳۳ شهید پیدا کردیم، و درست در روزی که کار در حال اتمام بود و بنا داشتیم که برگردیم ، عراقی ها همه نیروهای پاسگاه را تعویض کردند و گارد مرزی را در مرز مستقر نمودند. این مسئله موجب شد ، نقطه ای را که در گذشته نیروهای قبلی اجازه نمی دادند ، بتوانیم کاوش کنیم و این در حالی بود که نیروهای جدید تصور می کردند با نیروهای قبلی هماهنگ شده است!
لازم به ذکر است که در آن مدت ما سعی داشتیم روابط حسنه ای با عراقی ها داشته باشیم. به آنها آذوقه می دادیم. یکبار به آنها پشه بند دادم و گفتم: بروید راحت بخوابید و رئیس قائدتان را خواب ببینید!
یادم می آید یک روز به همه آنها نفری یک عدد ساعت مچی هدیه دادیم که بعد از چند روز یک جوان عراقی آمد و گفت: به من ساعت ندادید گفتم: آن روز کجا بودی. گفت مرخصی بودم، گفتم چرا بدون هماهنگی من مرخصی رفتی؟! بچه ها خندیدند. او با تعجب به من نگاه می کرد و تصور می کرد که باید حتماً از من مرخصی بگیرد. خلاصه ساعت یکی از بچه ها را از دستش باز کردم و به او دادم و به رفیق مان هم گفتم: بعداً یکی برات می خرم.
در کل ، فضای منطقه در کنترل ما بود روزی که ۱۲۳ شهید پیدا شد و ما می خواستیم به عقب بازگردیم همانطور که گفتم کل نیروهای پاسگاه عوض شد احساس کردم این گروه جدید از اوضاع منطقه اطلاع درستی ندارد به بچه ها گفتم در همان نقطه به کاوش ادامه دهید و در همان نقطه که ابتدا قرار بود جستجو کنیم گشتیم و ۶۶ شهید دیگر را پیدا کردیم.
این مصداق بارزی است از «اَلْعَبدُ یُدَبـِّر وَاللهُ یُقَـدِّر» بنده یک تدبیری میکند و خداوند یک تقدیری میکند. برنامه ما چیز دیگری بود ولی خداوند مانعی ایجاد میکند و همانطور که گفتم اتفاقات به وقوع می پیوندد.
یادم می آید یکبار که بچه ها در پد شرقی کار می کردند یک آمبولانس از عمق زمین پیدا می کنند بعد یک نفربر پیدا کردند که خواستند نفربر را با بیل مکانیکی خارج کنند که دندانه های بیل شکست. در آن زمان تا مقر ما ۱۲ ـ ۱۳ کیلومتر فاصله بود قرار شد پنجه بیل را برای تعمیر، باز کنند و بوسیله یک لودر پنجه را برداشتند و داخل وانت گذاشتند تا برای جوش دادن به عقب منتقل کنند. سپس قرار شد یک لودر از مقر حرکت کند، لودر حرکت کرد ولی بدلیل بارانی بودن هوا ۵ ـ ۶۶ کیلومتر که از مقر دور شد.لودر منحرف شد و در گل گیر کرد، مجبور شدند بولدوزری از مقر بیاورند تا لودر را درآورد. بولدوزر آمد و وقتی میخواست جلو پای خودش را مرتب کند سه شهید پیدا شد.

در بحث تفحص، ما معتقد بودیم که تفحص ، جلوه ای از توحید است. مشابه این مورد، موردی بود که شهید «محمودوند» نقل می کرد و می گفت ما که در فکه مشغول کار بودیم، روزی وسیله نقلیه مان در گل گیر کرد، هرچه هل دادیم ماشین بیرون نیامد. بیل مکانیکی ما که در طرف دیگری کار می کرد را آوردیم تا ماشین را بیرون بیاورد بیل به فاصله نزدیکی از ماشین رسیده بود که بچه ها آمدند همین طوری یک هل دیگر به ماشین دادند اتفاقا ماشین بدون کمک بیل بیرون آمد بعد گفتند: شاید این اتفاق یک حکمتی داشته پس بیل که تا اینجا آمده حالا یک قسمت را همین طوری کاوش بکند، این کار انجام شد و پیکر ۵ شهید را پیدا کردند. اینها همه قابل توصیف نیست.
در بعضی جاها ما از جانب عوامل نفاق احساس خطر می کردیم چون در مناطقی تردد داشتند. برای قطع ارتباط آنها مجبور بودیم در بعضی جاها کانالهایی حفر کنیم. در بعضی نقاط هم کانالها را پر می کردیم، سکوهایی برای تانک ایجاد می کردیم، اینها از برکات تفحص بود بعضی جاها در صورت لزوم ما سنگرهایی را ایجاد می کردیم و در بعضی مواقع سنگرهای عراقی ها را تخریب می کردیم تا مورد سوء استفاده قرار نگیرد اینها کارهای جانبی تفحص بود.
در سه راه طلاییه کار تفحص تمام شده بود و ۴ ـ ۵ بار این جستجو انجام شده بود. شب در عالم خواب دیدم من و شهید حسین صابری و علیرضا غلامی در آن منطقه هستیم. فضا کاملاً نورانی بود . دیدم به ترتیب حسین صابری و علیرضا غلامی و سپس من به روی مین رفتیم. همانطور که گفتم کل فضا نورانی بود، اگر یادتان باشد، طرح ماه طرح در جستجوی نور بود باتوجه به همان داستانی که مادری فرزندش را از امام رضا(ع) طلب می کند و بعد درخواب خانه اش را نورانی می بیند، طرح ما، طرح در جستجوی نور بود.
وقتی خواب دیدم آن فضا نورانی است گفتم حتماً آنجا شهید است،فردا به نیروهایمان گفتم این نقطه را بهترجستجو کنید کار خسته کننده ای بود ولی این کار انجام شد و ۳۰ شهید دیگر پیدا کردند . یکی از برادران به نام “سید احمد میرطاهری” از کسانی بودند که خیلی زحمت کشید. بعضاً ۳ یا ۴ ماه شهید پیدا نمی شد و گاهی جنازه عراقی پیدا می کردیم که این خود اگر در اصل خوب نبود ولی چون جنازه رابه عراق می دادیم و شهید می گرفتیم دارای ارزش بود.
یکبار مدت زیادی شهید پیدا نکردیم. روز سوم شعبان بچه ها توقع داشتند حتماً شهید پیدا کنیم؛ ولی آنروز هیچ شهیدی پیدا نکردیم. روز چهارم شعبان از صبح تا ظهر جستجوی بچه ها نتیجه ای نداد. در آن روز که روز تولد حضرت قمر بنی هاشم(ع) بود، توسلی کردم، عرض کردم: آقا بعد از این همه مدت این مقر هم که به نام شماست عنایتی کنید تا ما شهدا را پیدا کنیم.
درست وقت ناهار بود سربازی را دیدم که بچه شاهرود بود و در کار آشپزی و نانوایی تبحر داشت. دیدم کیکی در دستش است گفتم این چیست، گفت کیک تولد، گفتم تولد کی، گفت تولد حضرت ابوالفضل(ع)، یک مقدار از کیک را خوردم. با بغض رو به کربلا کردم و گفتم ای آقا! توی این بیابان این طرف و آن طرف دشمن، ۱۱۰ کیلومتر با اولین شهر فاصله داریم این بچه ها به عشق شما کیک پخته اند، پس باید به آنها عیدی بدهی.
لازم به ذکر است ما در آنجا فر نداشتیم چهار حلبی را کنار هم گذاشته بودیم و داخلش آتش روشن می کردیم و بوسیله آن غذا طبخ می کردیم. بچه ها بعد از ظهر رفتند و سه شهید پیدا کردند، از آن شب تا شب نیمه شعبان جمعاً ۱۱ شهید پیدا کردیم از جمله شب میلاد امام زمان(عج) که سه شهید پیدا کردیم که سربندهایشان این عبارت بود یا مهدی ادرکنی(عج)، یاصاحبالزمان و …
این سربندها را بچه ها به عنوان یادگار نگه داشتند البته تمام شهیدان را بوسیله تجهیزاتشان دفن می کردند در روایات هم آمده است که: «ذَمّلوهم بثیابهم» اینها را با لباسهایشان دفن کنید. این شهدا فردا با همان لباس و تجهیزات محشور می شوند.
خلاصه بعد از مدتی ۳ جانباز دو چشم نابینا با عدهای از اهل قلم و شاعری آمدند طلاییه. آنها گفتند چه چیز دارید که به ما هدیه بدهید. سه سربند شهداء را که در شب نیمه شعبان پیدا کرده بودیم به آنها هدیه نمودم و به آنها گفتم این مال شماست گفتم این جسم و تجهیزات رفته است؛ ولی این سربند را شهداء برای شما نگه داشته اند تا شما در چنین روزی بیائید اینجا.
یادم می آید گاهی شهدا را پیدا می کردیم در حالی که قمقمه هایشان پر از آب بود مانند بچه های گردان امام محمد باقر(ع)کاشان که به عشق ابوالفضل(ع) همه تشنه شهید شده بودند. البته ناگفتنی های دیگری هم وجود دارد که ان شاءالله در فرصت دیگری گفته خواهد شد.

به قلم: سید کاوه خاتمی

کد خبر: # 14001009895

دیدگاهتان را بنویسید