آروغنو

اندر خم یک آروغ

تا به حال نمی‌دانستم یک آروغ چقدر می‌تواند مهم باشد و یک زندگی و یک خانواده را تحت تاثیر قرار دهد. آروغ چیز عجیبی است آنقدر که می‌تواند مرگ و زندگی را به دنبال خود از این سو به آن سو بکشاند. وقتی آروغی به شما لبخند می‌زند، به زندگی رنگ شادی می‌بخشد ولی امان از زمانی که این آروغ از شما روی برگرداند، آنوقت خوشبختی هم از شما روی برمی‌گرداند و زانوی غم محکم به بغلت می‌چسبد.

قصه باف: عذرا فراهانی -فرزند اولم که به دنیا آمد، پرستار او را در بغلم پرت کرد وگفت: فرزندت از آنهایی ایست که حتما باید آروغ بزند. متوجه حرف او نشدم و نتوانستم درک کنم که این موضوع چقدر زندگیم را تحت تأثیر قرار خواهد داد. ذوق زدگی ناشی ازحضورش در شب‌های اول مانع از درک معنای آروغ می‌شد. اما با افزایش شب‌های بی خوابی کم کم به یک چیزهایی پی بردم.
” محمدرضا رفلاکس معده دارد و بعد از هر وعده شیر خوردن حتما باید آروغ بزند. حتی تا صدسالگی”
این را دکتر مدنی همان هفته دوم تولدش به ما گفت وبعد ادامه داد: اگر در فامیلت فردی خرافاتی داری دیگر با او رفت و آمد نکن. اگرقول دهی رابطه ات را با هر آدم خرافاتی قطع کنی من هم قول می‌دهم کمکت کنم.
کم مانده بود تا چشمانم از حدقه درآید. آروغ و مشکل معده نوزادِ من با خرافات چه رابطه‌ای می‌توانست داشته باشد؟ اصلا دکتر چگونه به این نتیجه رسید که من می‌توانم با آدم‌های خرافاتی در رفت و آمد باشم؟
همه این‌ها علایمی بود که نشان می‌داد که آروغ خیلی مهم‌تر از این حرف‌هاست.
پرسیدم دکتر آروغ بچه من چه ربطی به خرافات دارد؟
– ربط دارد خانم . ربط دارد.
– بله حتما همین طوره که شما می‌گویید. بفرمایید چکار کنم؟
– بعد ازهرشیر خوردن بلافاصله باید آروغ او را بگیری.
– دکتر اون هیولای کوچک هر نیم ساعت شیر می‌خورد.
– پس توهم هر نیم ساعت باید آروغش را بگیری.
– دکتر خیلی سخت است. آروغش بالا نمی‌آید.
دکتر از پشت صندلی بلند شد. بچه را از دستم قاپید و گفت: خوب نگاه کن…تا یاد بگیری چطور باید آروغ بگیری. هر دوپای محمدرضا را در دستان درشتش گرفت واو را از قسمت شکم روی سرشانه اش پرت کرد.
من یکباره جیغ زدم و گفتم: دکتر بچه افتاد مواظب باش…دکتر چپ چپ نگاهم کرد و سری تکان داد. احساس خوبی نداشتم. دست خودم نبود.می ترسیدم محمدرضا از دستش لیز بخورد و به زمین بیافتد. از طرفی مجبور بودم این وضعیت را تحمل کنم تا از دکتر آروغ گرفتن را بیاموزم.
– یادگرفتی؟
– بله با خرافات چکار کنم.
– بیا نزدیک تا بهت بگویم.
جلو رفتم نزدیک میزش ایستادم. خودکاری را از جیبش در آورد و به حات اوریب روی میزش قرار داد وگفت: این را دیدی. بچه شما درست باید همیشه این شکلی بخوابد. اگر کسی گفت بچه را این گونه بخوابان، این کارو نکن، اون کاروکن، بدان آن فرد خرافاتی است وبا شیطان سرو کار دارد و ضمنا دشمن تو نیز هست. باید رابطه ات را با او قطع کنی.
چشمانم داشت از حدقه بیرون می‌زد. نه این گونه حرف زدن به دکتر می‌آمد و نه من در شکل ظاهرم اثری از خرافه یا ارتباط با خرافه داشتم.
– دکتر خیلی بامزه بود.
– چی بامزه بود. بچه شما آب هم که بخورد باید آروغ بزند. پس شرایط سختی داری و ممکن است هرکس برای خودش یک نظر کارشناسی بدهد اگر می‌خواهی نه خودت ونه فرزندت اذیت نشوید، به چیزی که می‌گویم گوش دهید.
با چند درصد گیجی از مطب خارج شدم و در فکر آروغ غوطه ور .
شب‌های بعد و بعدتر از راه رسیدند و ما بدجور برای یک آروغ خشک و خالی التماس می‌کردیم. التماس بی اثر ما را دست به دعا می‌کرد. چند ساعت می‌گذشت و چند مرحله بچه شیر می‌خورد و ما هنوز اندر خم آمدن یک آروغ بودیم. تو این ساعت‌ها هیچ چیز زیباتر از آروغ به نظرم نمی‌آمد.
یک حسی بهم می‌گفت که باید آروغ را دوست داشته باشم. چون آروغه که باشد بچه من هم راحته. گریه نمی‌کند. می‌خوابد و اجازه می‌دهد تا من هم بخوابم .در گذشته اگرکسی به خاطر مشکلات گوارشی اش با صدای بلند آروغ می‌زد حالم گرگون می‌شد، اما حالا می‌دیدم چه حس خوبی نسبت به آروغ پیدا کردم با اینکه آروغ‌های محمد رضا دست کمی از آروغ های بزرگان نداشت ولی به من آرامش می‌داد. صدای آروغ محمد رضا مثل مردان دائم الخمر بود که گویی یک دیزی را تو رگ زدند و چند بطر شراب در پی اش. این آروغ زیباترین هدیه‌ای بود که در آن نیم شب‌ها تقدیم من می‌شد.
و شب‌های بی آروغی چه بسیار تلخ بر من و جمال می‌گذشت. گاهی آروغه گیر می‌کرد و بالا نمی‌آمد. من می‌دانستم شب بی آروغ یعنی چه؟
شب بی آروغ یعنی خداحافظی با خواب ناز شبانه. یعنی شب کابوس‌ها و شب ای کاش‌ها وآنوقت با خلق تنگ باید ترفندهایی که دکتر برای آروغ گیری یادت داه بکار ببری ولی بدون نتیجه ؟
به دکترت هم بخندی. من این شب‌ها را ” مصیبت شبانه بی‌آروغی ” نامیدم.
در این شب‌های بی آروغی که شیر خوردن محمدرضا بیشتر هم می‌شد، ستاره‌ها هم بامن دشمن می‌شدند و به جانم می‌افتادند. وقتی از شدت بی خوابی یک لحظه پلکم سنگین می‌شد ستاره‌ها با کابوس به من حمله می‌کردند.
یک مشت ستاره در صورت محمدرضا فرو می‌افتادمی ومدام می‌چرخید. نور ستاره‌ها نمی‌گذاشت به درستی صورت بچه را ببینم. ستاره‌ها با نورشان هاله‌ای در صورت او درست می‌کردند و من برای تشخیص استفراغ محمدرضا از بینایی‌ام ناامید می‌شدم. دستم رابه سختی به صورت او می‌رساندم صورتش را لمس می‌کردم ووقتی می‌د یدم دستم خشک است نفس راحتی می‌کشیدم و می‌گفتم اگر آروغی هم نزده حداقل استفراغی هم درکار نیست تا او را خفه کند.
گاه برای جلوگیری از سرنگون شدن صورت وگردنم بر روی محمدرضا، مجبور بودم با یک چشم بخوابم. یعنی یک چشمم در خواب ناز بود و پلکش بسته و چشم دیگرم بیدارِ بیدار بود وبی وقفه به صورت محمدرضا خیره می‌ماند و مواظب بود تا مبادا استفراغ کند. این حالت شاید تا شصت روز اول ادامه داشت تا این‌که همسرم کم کم به کمکم آمد. پارچه سفید مشهور به سارق را روی دوشش می‌انداخت با یک الهی به امید تو آغا زمی کرد. محمدرضا را روی دوشش می‌انداخت وبعد دست به زمین و به آسمان می‌شد برای نزول یک آروغ.
هرزمان که آروغ این نیم متری درمی‌آمد انگار اتفاق مهمی رخ داده. به یکدیگر نگاه می‌کردیم و برق شادی را در چهره هم می‌دیدیم.

انتهای پیام/

کد خبر: # 1401050917103